عشق یعنی...

آدم‌ها با دلايلِ خاصِ خودشان به زندگي‌ ما وارد ميشوند

 

 

من،تو،جاده

دستای گرمت که بهم انرژی میده...

قطره باران


 

پ.ن: عاشق اینم که کنارت بشینم و تو رانندگی کنی...یک لذت بی انتهاس


 

نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,ساعت 9:48 توسط گندم| |

بودنت کنارم،شرط ِ زنده بودنم.

چه حسه قشنــــــگيه
وقتی از نگاهــــش ميخونی که

 از نگاه کردن به تو واقــــعا  لذت ميبره ...!!!

نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,ساعت 9:48 توسط گندم| |

 

اگر تو روی نیمکتی
این سوی دنیا
تنها نشسته ای
و همه ی آنچه نداری کسی ست


آن سوی دنیا
روی نیمکتی دیگر
کسی نشسته است
که همه ی آنچه ندارد
تویی

نیمکت های دنیا را بد چیده اند ...


 



به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید

نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,ساعت 9:44 توسط گندم| |

http://www.bamazeh.com/upload/1/0.723538001293616245_bamazehcom.jpg قمار زندگی را به کسی باختم که "تک دل" را با "خشت" برید، جریمه اش"یک عمر" "حســــرت" شد، باختِ زیبایی بود ......! یادش رفته بود که من یارش هستم نه حریفش !!!یاد گرفتم به "دل"، "دل" نبندم ... یاد گرفتم از روی "دل" حکم نکنم .. "دل" را باید "بُــر" زد جایش "سنگ" ریخت ..که با "خشت" "تک بــُری" نکنند

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 11:9 توسط گندم| |



در زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هایش را سیرکند..
گوشت خودش را می کند و میداد تا جوجه هایش بخورند...
زمستان تمام شد وکلاغ مرد اما بچه هایش نجات پیدا کردن..
وگفتند خوب شد مرد..راحت شدیم از این غذای تکراری.....
این است واقعیت تلخ روزگار م

http://up.qatarbike.com/images/lhg5y4lgocwqbxj8yzd.png

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 11:8 توسط گندم| |

 

امروز تنهایی را قاب کردم

 

قابی برای همیشه

که همه وسعت اتاقم را در بر گرفت !

قابی با گلهای سیاه به یاد کسی که رفت و دیگر باز نمیگردد

تا مرا از این قفس پر از تنهایی و سکوت برهاند

راستی او که میخواست برود چرا آمد؟ چرا ؟!

:(


 

 

نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت 11:52 توسط گندم| |

بیـا هَـردو بـاهـَـمـ

ڪـنـارِ هـم بــاشیمـ . . . 

تــا نـقض ڪــنیمـ بـــراے هـمیشـﮧ

" یڪی بــود ، یڪی نــبــودِ "

قـصـّـﮧ هــا را . . .


به تو که فکر می‌کنم 

بی‌اختیار
به حماقت خود لبخند می‌زنم

سیاه لشکری بودم
در عشق تو 
و فکر می‌کردم بازیگر نقش اولم …

افسوس ...

حالا لمس کن کلماتی را
که برایت می‌نویسم

تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست … 
تا بدانی نبودنت آزارم می‌دهد …

لمس کن نوشته‌هایی را
که لمس ناشدنیست و عریان …
که از قلبم بر قلم و کاغذ می‌چکد

لمس کن گونه‌هایم را
که خیس اشک است و پر شیار …

لمس کن لحظه‌هایم را …

لمس کن این با تو نبودنها را

لمس کن …

تویی که می‌دانی من چگونه
عاشقت بودم،

بودم؟!

نه، عاشقت هستم
لمس كن اين حماقت دوست‌داشتني را .
 

نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت 11:48 توسط گندم| |


Power By: LoxBlog.Com